روایت ظهر عاشورا در مقتل «لهوف» «ازوبلاگ»«مد و مه»
به قلم سید ابن طاووس
شهادت سید الشهداء به روایت سید ابن طاووس از کتاب لهوف
برگزاری نماز ظهر عاشورا
راوی گوید: هنگام نماز ظهر که در رسید،امام، زُهیر بن قین و سعیدبن عبداللّه حنفی را فرمان جانبازی داد و خود با جمعی از یاران برجای مانده از نبرد، نماز خوف اقامه کرد. در این حال، تیری از جانب اهل وَبال به سوی حضرت آمد. سعیدبن عبداللّه قدم به جانبازی پیش نهاد و آن تیر بلا را بر تن خود پذیرفت. به همین منوال پای مردانگی استوار کرده و قدم از قدم بر نمیداشت تا خود را هدف آنچه قصد حضرت داشت، سازد. و سرانجام از بسیاری زخمها، بر روی زمین غلطید و در آن حال میگفت: خدایا! این جماعت را لعن و چون قوم عاد و ثمود عقوبت کن. خدایا! سلام مرا به پیغمبر وَدُودِ خود برسان و آنچه که از درد زخم ها بر من رسیده، ایشان را آگاه ساز که قصد و نیّت من، یاری ذُرّیه رسول خدا بود تا به ثوابهای تو نائل گردم . این کلمات بگفت و جان به جان آفرین سپرد.
راوی گوید: سپس سوید بن عمرو بن ابی مطاع، خریدار متاع جانبازی گردید و به مانند شیر خشمناک در میان آن روباه صفتان ناپاک، درافتاد و جنگ مردانه نمود و پیه صبوری بر تحمّل صدمات وارده از گروه بیدین، گوی سعادت ربود. تا آنکه از جهت ضعف و سستی که از زخمهای بی شمار بر بدن آن شجاع نامدار رسیده بود در میان کشته شدگان بر زمین افتاد و به همین منوال بود و قدرت بر هیچ حرکتی نداشت تا زمانی که شنید مردم همیگفتند: حسین مقتول اَشْقیا گشت . پس با همان حال سستی ازجراهات، با مشقت بسیار، دوباره بر آن گروه نابکار، حمله آورد و قتال نمود تا به درجه شهادت مفتخر گشت .
راوی گوید: یکایک یاران و جان نثاران آن امام مظلومان، در حضورش به سوی مرگ شتابان میدویدند، چون همه یاران و اصحاب امام شربت شهادت نوشیدند و مقتول اَشْقیا گشتند و کسی از اصحاب باقی نماند، مگر اهل بیت و خویشان آن حضرت. پس فرزند دلبند امام مستمند و نوجوان رشید آن مظلوم وحید که نام نامیاش علی بن الحسین بود، اذن جهاد از پدر بزرگوار خود خواست، حضرت اذنش بداد؛ با اندوه به جوان خود نگریست، سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت و گفت: پروردگارا! بر این گروه شاهد باش که جوانی به جنگ آنان می رد که شبیهترین مردم است در خلقت ظاهری و اخلاص باطنی و سخنسرایی به پیامبر تو و ما هرگاه مشتاق دیدار رسول تو میشدیم ، بدین جوان نظر میدوختیم. سپس صیحهای کشید و به آواز بلند فرمود: ای ابن سعد! خدا رحم تو را قطع کند، چنانکه رحم مرا قطع کردی.
جهاد و شهادت حضرت علی اکبر (ع)
راوی گوید: آن شبیه رسول، قدم شجاعت در میدان سعادت نهاد و با آن گروه اشقیا چنان به جدال پرداخت که خاطرهها را اندوهناک گردانید. قتالی به غایت سختکه جمعی از آن جمع نگونبخت را به خاک هلاک انداخت. سپس به خدمت پدربزرگوار آمد و گفت: ای پدر! تشنگی مرا از پای انداخت و سنگینی اسلحه آهنین مرا به تَعَب افکند، آیا راهی به سوی حصول شربتی از آب هست؟ حضرت سیّدالشهداء (ع) به گریه افتاد و فرمود: ای فرزند دلبندم! اندکی دیگر به کار جنگ باش که انقریب به دیدار جدّت حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله نائل خواهی شد و ایشان از جام سرشار کوثر شربتی به تو خواهد داد که پس از آن هرگز روی تشنگی نبینی. حضرت علی اکبر به سوی میدان بازگشت و چنان پیکار کرد که در تصور نمیگنجید و داد شجاعت بداد. در آن حال مُنْقذ بن مُرّه عبدی تیری به جانب آن فرزند رشید سیّدالشهداء، افکند که از جراهت آن تیر بر روی خاک افتاد و فریاد برآورد: پدر جان، سلام من بر تو باد! اینک جدّم رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله است که به تو سلام میرساند و می فرماید: زود به نزد ما بیا. علی اکبر این بگفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد. حضرت سیّدالشهداء علیه السّلام بر بالین ایشان آمد و صورت خود را برگونه صورت او گذارد و فرمود: خدا بکُشد آن کسانی را که تو را کشته و حرمت رسول خدا را شکستند؛ پس از تو، خاک بر سر این دنیا!
راوی گوید: در این هنگام زینب خاتون صلّی اللّه علیه و آله از خیمه بیرون دوید در حالتی که ندا میکرد: یا حَبیباهُ یَابْنَ اءَخاهُ! پس آن مخدّره آمد و خود را بر روی بدن پاره پاره علی اکبر افکند، امام حسین علیه السّلام تشریف آورد و خواهر را از روی جنازه علی اکبر بلند کرده و به نزد زنان برگردانید. پس از آن یکایک مردان اهل بیت رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله یکی بعد از دیگری روانه میدان شدند تا آنکه جماعتی از ایشان به دست آن بدکیشان به درجه رفیع شهادت رسیدند. پس حضرت سیدالشهداء علیه السّلام آواز به صیحه و فریاد بلند نمود و فرمود: ای عموزادگان من! و ای اهل بیت من! صبوری پشه کنید و بار محنت بر دوش گیرید؛ به خدا سوگند که پس از این روز هرگز روی خواری به خود نخواهید دید.
راوی گوید: در این هنگام جوانی بیرون خرامید که در حُسن صورت و درخشندگی منظر به مثابه پارهای از ماه میمانست، با آن گروه بدخواه و بی دین ، به کار جنگ پرداخت. ابن فضیل اَزْدی مَیْشوم ضربتی بر فرق آن مظلوم ، زد که فرق او را شکافت و آن جوان از مرکب به صورت، روی زمین افتاد و فریاد یا عَمّاهُ برآورد. پس امام علیه السّلام مانند بازی شکاری، خود را به میدان رسانید و همچون شیر خشمناک بر آن لعین بیباک، حمله نمود و با شمشیر، ضربتی بر اَّن ناپاک، فرود آورد و آن نابکار بازوی خود را سپر شمشیر حضرت نموده و دست نحساش از مِرْفق جدا شد و آن لعین چنان فریاد برآورد که همه لشکر فریاد او را شنیدند. کوفیان بیدین اما بر امام مبین، حمله آوردند تا آن لعین را رها نمایند، ولی آن ملعون پایمال سُمّ اسبان شد و روح نحساش به جانب نیران دوید.
راوی گوید: چون غبار فرو نشست دیدم که حسین (ع) بر بالای سر آن جوان ایستاده و او پاهای خود را بر زمین میمالید و امام میفرمود: از رحمت خدا دور باشند آن گروهی که تو را کشتند و آنان که در روز قیامت جدّ و پدر تو با ایشان دشمنی خواهند نمود. سپس فرمود: به خدا قسم ! گران است بر عموی تو که او را بخوانی و او نتواند تو را جواب دهد و هرگاه بخواهد جواب دهد دیگر دیر شده و فایده ای نبخشد. به خدا قسم که امروز آن روزی است که خون ریزی در آن بسیار و فریاد رسی ، اندک است . سپس حضرت سیّدالشهداء علیه السّلام جنازه آن جوان را بر سینه خود گرفت و در میان شهدای بنی هاشم بر روی زمین قرار داد.
شهادت علی اصغر(ع)
راوی گوید: چون امام مظلومان قتلگاه جوانان و دوستان خود را مشاهده فرمود که همه بر روی خاک افتادهاند و جان به جان آفرین سپردهاند تصمیم عزم فرمود که با نفس نفیس با گروه بد نهاد، جهاد نماید و ندای بی سی در داد که آیا کسی هست که از حرم رسول پروردگار عالمیان، دفع شرّ یاغیان و ظالمان نماید؟ آیا خداپرستی هست که در یاری ما اهل بیت از خدای متعال بترسد و ما را تنها نگذارد؟ آیا فریادرسی هست که به فریادرسی ما امید لقای پروردگار را داشته باشد؟ آیا اعانت کنندهای هست که به واسطه یاری ما، به ما امیدوار شود به ثوابها و اجری که در نزد خدای تعالی موجود است؟ شهادت حضرت علی اصغر پس زنان حرم و دختران محترم رسول اکرم صداها به ناله و گریه بلند نمودند. آن حضرت با دل پر از حسرت، به سوی خیمه رجعت نمود و زینب خاتون علیهاالسّلام را فرمود که فرزند دلبند صغیر مرا بیاور تا با او وداع نمایم و چون او را آورد، امام مظلوم طفل معصوم را گرفت و همین که خواست از راه رأفت و کمال مرحمت خم شده او را ببوسد، حرمله بن کاهل اسدی پلید – لَعَنَهُ اللّهُ – تیری به آن جانب انداخت که به گلوی نازک آن طفل معصوم اصابت نمود و بریدکه بریده باد دستان ناپاکش. پس آن حضرت با کمال غم و حسرت، به زینب خاتون فرمود: این طفل را بگیر؛ پس حضرت هر دو دست را در زیر گلوی طفل گرفت، چون پر از خون شد به سوی آسمان پاشید، آنگاه فرمود: آنچه که بر من این مصائب را آسان مینماید آن است که این مصیبت بزرگ در حضور پروردگار عادل نازل می گردد.
راوی گوید: تشنگی بر امام شهید به غایت شدید گردید، آنحضرت خود را به بلندی مُشْرف بر فرات رساند تا داخل فرات گردد، در آن حال برادر آن امام ناس جناب ابوالفضل العباس، در پیش روی آن حضرت حرکت می کرد. در این هنگام لشکر ابن سعد تبهکار سر راه بر فرزند احمد مختار، مردی از قبیله «بنی دارم» تیری به جانب جناب سیّدالشهداء علیه السّلام انداخت که آن تیر در زیر چانه شریف آن شهید راه دین حنیف محکم بنشست. پس تیر را بیرون کشید و هر دو دست مبارک را در زیر چانه مجروح نگاه داشت و چون پر از خون شد، به سوی آسمان انداخت و این مناجات را به درگاه قاضی الحاجات ، مَرْهَم دل مجروح ساخت که پروردگارا! به سوی تو شکایت میآورم از آنچه از ظلم و ستم نسبت به فرزند دختر پیغمبرت به جا میآورند.
شهادت حضرت عباس (ع)
پس از آن، شجاع محکم اساس، برادرش عبّاس را از او جدا نمودند که آن روباهان در میان آن دو فرزند اسداللّه الغالب، حایل شدند و از هر جانب بر دور جناب ابوالفضل علیه السّلام گرد آمده و ایشان را احاطه نمودند تا آنکه آن کافران غدّار فرزند حیدر کرّار، عباس نامدار را مقتول و قرة العین بتول را در مصیبت برادر، ملول ساختند. امام حسین علیه السّلام کرهای شدید در عزای شهادت آن مظلوم وحید، نمود.
راوی گوید: امام علیه السّلام پس از شهادت برادر گرامی، آن منافقان را به میدان جدال و قتال طلبید و هرکس از آن روباه صفتان اَشرار در مقابل فرزند اسداللّه حیدر کَرّار، میآمد، امام اَبرار به ضربت شمشیر آتشبار، او را به جهنم، میفرستاد اما اجساد ناپاک آن کُفّارپلید که بسیار شد. در این حال بود که مردان کارزار بر آن جناب حمله آوردند، پس آن حضرت نیز با شمشیر تیز به آنها حمله نمود، چنان حملهای که صفها را می شکافت. سپس آن امام بییار در مرکز خونین قرار گرفت و فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله. حضرت همچنان با آنها جنگید تا آنکه لشکر شیطان حایل گردید در میان آن حضرت و حرم مطهر رسول پروردگار عالمیان و نزدیک به خیمه ها و سراپرده ها رسیدند، پس آن معدن غیرت الله ، فریاد بر گروه دین تباه، زد که: ای پیروان آل ابوسفیان ! اگر دین ندارید و از عذاب روز قیامت نمی هراسید، لااقل آزاده باشید!
راوی گوید: شمر پلید فریاد زد که ای فرزند فاطمه زهرا علیه السّلام چه می گویی؟ امام علیه السّلام فرمود: میگویم من با شما جنگ دارم و شما با من جنگ دارید و زنان را گناهی نیست ، پس این سر کشان و جاهلان و یاغیان خود را نگذارید متعرض حرم من شوند، مادامی که من در حال حیاتم. شمر گفت: این حاجت تو رواست ای پسر فاطمه ! پس آن جماعت بی دین همگی قصد امام مبین نمودند و آن فرزند اسدالله حمله برگروه اشقیا، نمود و آنان حمله به سوی آن مظلوم آوردند و در این حال تقاضای شربتی از آب از آن بیدینان نمود ولی ایدهای نبخشید تا آنکه هفتاد و دو زخم بر بدن شریفش وارد گردید. امام علیه السّلام ساعتی بایستاد که استراحت نماید و از صدمه قتال ، ضعف بر جنابش مستولی شده بود پس در همان حال که آن حضرت ایستاده بود، سنگی از جانب دشمنان بر پیشانی مبارکش اصابت نمود و خون جاری گشت، امام جامه خود را گرفت که خون را از پیشانی شریف پاک نماید، تیری سه شعبه به جانب حضرت آمد و آن تیر بر قلبش که مخزن علم الهی بود نشست! حضرت فرمود: بسم الله … سپس مبارک به سوی آسمان بلند نمود و گفت: خداوندا! تو میدانی که این گروه می کشند آن کسی را که نیست بر روی زمین فرزند دختر پیغمبری به غیر او. پس آن تیر را گرفت و از پشت سر بیرون کشید و خوناز جای آن جاری شد و آن جناب را توانایی بر قتال نمانده بود و از کثرت زخمها و جراحات ، ضعیف و ناتوان گشته بود لذا قدرت جنگیدن را نداشت و هر کس نزدیک ایشان می آمد برای اینکه مبادا در قیامت با خدا ملاقات نماید در حالی که خون آن مظلوم برگردنش باشد، باز می گشت و از آنجا دور می شد تا آنکه مردی از طایفه کنده آمد که نام نحسش مالک بن یسر بود آن زنازاده چند ناسزا به زبان بریده جاری کرد و ضربت شمشیر بر سر مبارکش فرود آورد که عمامه امام شکافته شد و عمامهاش از خون لبریز گشت . شهادت عبدالله بن حسن علیه السّلام راوی گوید: امام علیه السّلام از اهل حرم دستمالی را طلب فرمود و سر مبارک را با آن محکم بست و کلاهی طلبید و آن را هم بر فرق همایون نهاد و عمامه را بر روی آن پیچید و ملبس به آن گردید و بار دیگر عزم میدان نمود پس لشکر اندکی درنگ نمود، باز آن بی دینان بی شرم رجوع کردند و حضرت امام را احاطه نمودند و عبدالله فرزند امام حسن علیه السّلام که طفلی نا بالغ بود از نزد زنان و از حرم امام انس و جان ، بیرون آمد و می دوید تا در کنار عموی بزرگوار خود حسین مظلوم بایستاد زینب خود را به او رسانید و خواست که او را به سوی حرم باز گرداند ولی آن طفل امتناع شدید نمود و گفت : به خدا قسم ! هرگز از عموی خویش جدایی اختیار نمی کنم و از او تنها نمی گذارم ! در این هنگام ، بحربن کعب ( یا بنابر قول دیگر حرملة بن کاهل) همین که خواست شمشیر بر امام علیه السّلام فرود آورد، عبدالله خطاب به او گفت : وای بر تو! ای زنازاده بی حیا! تو می خواهی عمویم رابه قتل رسانی ولی آن ولدالزنا بی حیا، از خدا و رسول پروا ننمود و شمشیر را فرود آورد و آن کودک دستش را در پیش شمشیر سپر ساخت و دستش به پوست آویخت و فریاد وا امام بر آورد. حضرت امام او را گرفت و بر سینه خود چسانید و فرمود: ای فرزند برادر! بر این مصیبت شکیبایی نما و آن را در نزد خدای عزوجل به خیر و ثواب احتساب دار که خدا تو را به پدر گرامی ات ملحق خواهد فرمود: راوی گوید: در این اثناء حرمله کاهل حرام زاده تیری به جانب آن امام زاده معصوم انداخت که آن تیر گلوی آن یتیم را که در آغوش عموی بزرگوارش بود، برید و او جان بر جان آفرین تسلیم نمود پس از آن شمر پلید به خیمه های حرم مطهر حمله نمود نیزه خود را به خیمه ها فرو برد و گفت : آتش بیاورید تا خیمه ها را با هر کس که در آن است به شعله آتش سوزانم آن معدن غیرت الله ، حضرت امام فرمود: ای پسر ذی الجوشن ! ایا تو می گویی آتش آورند که خیمه ها را بر سر اهل بیت من بسوزانی ، خدا تو را به آتش دوزخ بسوزاند. در این هنگام شبث پلید آمد و آن شمر عنید را از این کار سرزنش نمود که آن سگ بیحیا اظهار شرم نموده بر گشت. راوی گوید: امام به اهل بیت خود فرمود: جامه کهنه ای برای من بیاورید که کسی در آن رغبت نکند، می خواهم آن جامه را در زیر لباسهایم بپوشم تا اینکه دشمنان بدنم را برهنه نسازند. پس چنین جامه ای آوردند که عرب آن را (تبان) می گویند امام حسین علیه السّلام آن لباس را نپذیرفت و فرمود: نمی خواهم، این لباس کسی است که داغ ذلت و خواری به او زده شده باشد سپس جامه کهنهای آوردند امام علیه السّلام آن را پاره نمود و در زیر جامه های خود پوشید و علت پاره کردن آن لباس این بود تا آن را از بدن شریف آن جناب بیرون .
ادامه دارد